بهمن سال گذشته، درست توي تعطيلات بعد از امتحانات بود.
بعد از چندبار لغو شدن قرار سفري كه خيلي ناباورانه بهش دعوت شده بوديم و تا لحظه ي آخر هم از رفتن يا نرفتن بهش مطمئن نبوديم بالاخره تلفن به صدا در اومد و قرار ما بر رفتن حتمي شد.
بي درنگ عازم سفر شديم....
سفري كه كلي از خاطرات كودكي رو برام زنده كرد. سفر با مامان و بابا، با كلي ذوق و شوق، با ماشيني كه حالا هيجان انگيز تر از قبل بود و مهم تر از همه سفر به دياري كه هميشه عاشقش بودم.
خوشحال بودم و به خودم مي باليدم چون حس مي كردم اين بار يه جور ديگست. اين بار دعوتنامه يه جور ديگه به دستم رسيده بود.
اين بار عشق دوطرفه رو با تمام وجود حس كردم و باز هم دعوت شدم.....