۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

محرم...


خيلي گشتم اما هيچ عكسي هچ تصويري نتونست حال و هواي اين روزامو به تصوير بكشه....

تو اين ايام محرم خيلي ياد فكه ميكنم.....

ياد كربلاي ايران
ياد شهداي دو كربلا ....


اين روزا خيلي دعا كنيد. خيلي....
همين....

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

سفري به ديار يار.... حلالم كنيد




بهمن سال گذشته، درست توي تعطيلات بعد از امتحانات بود.
بعد از چندبار لغو شدن قرار سفري كه خيلي ناباورانه بهش دعوت شده بوديم و تا لحظه ي آخر هم از رفتن يا نرفتن بهش مطمئن نبوديم بالاخره تلفن به صدا در اومد و قرار ما بر رفتن حتمي شد.
بي درنگ عازم سفر شديم....
سفري كه كلي از خاطرات كودكي رو برام زنده كرد. سفر با مامان و بابا، با كلي ذوق و شوق، با ماشيني كه حالا هيجان انگيز تر از قبل بود و مهم تر از همه سفر به دياري كه هميشه عاشقش بودم.

خوشحال بودم و به خودم مي باليدم چون حس مي كردم اين بار يه جور ديگست. اين بار دعوتنامه يه جور ديگه به دستم رسيده بود.
اين بار عشق دوطرفه رو با تمام وجود حس كردم و باز هم دعوت شدم.....



۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

تجربه ای چسبناک



آخه دوست عزیز! با شخصیت! با فرهنگ! این چه کاریه ؟؟؟
ما آدامس با طعم بچگی هم که می خوریم و میریم به دوران کودکی باز یادمون نمیره که وقتی ازش سیر
 شدیم باید جایی بندازیمش که محل نشستن بنده های دیگه ی خدا نباشه....
اما متأسفانه گاهی آدمای به ظاهر متشخص کارایی می کنن که واقعا به دور از فرهنگ و ادب انسان
 متمدن قرن بیست و یکمیه....
البته برای من که تجربه شد !
تجربه تا حواسمو بیشتر جمع کنم
تا به قول یه استاد دید تیزبین و عقابی داشته باشم
تا به ظاهرغلط انداز بعضی آدما اعتماد نکنم (چه ربطی داشت؟؟؟  توجه کنید ربط داره)
البته این یک نمونه از هزاران نمونه بی فرهنگی آدما بود

که گریبان ما رو که نه گریبان چادر و مانتو و شلوار ما رو بدجوری گرفت


 *یه دیوار درست کنید مثل عکس، جوونا رو دلشون نمونه ، ادامساشونو یه جایی بچسبونن مارو گرفتار نکن...ای بابا...

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

بیدار شدم

 



بر عکس همیشه که حرفاتو می شنیدم و نمیفهمیدم چی میگی
این بار به حرفهای نگفتت خوب گوش کردم
فهمیدم. روشن شدم.


تو بهم محبت می کردی . نگرانم بودی

 

اما من فکر می کردم داری سر به سرم میذاری .
میخوای ناراحتم کنی
اما حالا بیدار شدم
ازت ممنونم
و به اندازه ی وسعت دلم دوستت دارم

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

یادآوری لطف خدا....





آزردگان


نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را
که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را

ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می کردند
ملائک راست می گفتند، اما ساختی ما را

که باور می کند با این که از آغاز می دیدی
که منکر می شویم آخر خودت را ساختی ما را

به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تنگ تقدیریم
تو خود بازیچه ی «اهل تماشا» ساختی مارا!

به جای شکر، گاهی صخره ها در گریه می گویند
چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را؟

دل آزردگانت را به دام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی، سوختی، تا ساختی ما را!

فاضل نظری

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

دلگیرم از تو....

چند شب پیش خیلی با عجله اومدی و گفتی یه مریض داریم میخوایم براش نذر کنیم همراهیمون می کنی؟

گفتم چشم ....

نپرسیدم این مریض کیه و کجاست و تو نگفتی....

فرداش نیمه های شب با اس ام اس یه عزیز فهمیدم که اون مریض یکی از دوستامونه....

اونم نمیدونست اون دوست کیه!!!

اما میدونست که آشناست، که میشناستش و بهش گفتی نمیشناسیش....

انقدر نگران بودیم که به هر دری زدیم تا بفهمیم این دوست کیه وتو چه وضعیتی اما...

بالاخره فهمیدم کیه. خیلی ناراحت شدم و دل نگران دوستی که نمک گیرش بودم....

خدارو به خاطر لطف بی کرانش شکر کردم که اون دوست عزیز رو بهمون برگردوند و با هدیه ی دوباره ی اون گل به ما گل لبخند رو مجدداً روی لبهای خانواده ی 409 نشوند....



این ماجرا هم به خیر گذشت مثل ماجراهای دیگه ی زندگی اما.....

دلگیرم ازتو. دلگیریم ازتو. از رفتاری که نمیدونم اقتضای سن ِ یا عادت اخلاقی

اما هرچی هست دوستانه بهت میگم. خوب نیست.....

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

این ماه هم گذشت و.....




اَلّلهُمَّ اسمَع دُعائی وَارحَم تَضَرُّعی وَ تَذَلُّلی لَکَ وَ استِنکانَتی وَ تَوَکُّلی عَلَیکَ وَ اَنَا لَکَ مُسَلِمٌ لا اَرجُو نَجاحًا وَ لا مُعافاةً وَ لا تَشریفًا وَ لا تَبلیغًا اِلّا بِکَ وَ مِنکَ وَامنُن....
 

خدایا بشنو دعایم را و رحم نما به زاری و خواریم و مستمندیم به تو و توکلم بر تو و من به تو تسلیم هستم و امید کامیابی و رستگاری و سلامت و شرافت و نیل به مقصد و رسیدن به مقامی ندارم جز تو و از طرف تو و منت نه بر من ....

بخشی از دعای وداع با ماه مبارک رمضان

*******************************


این ماه پر برکت رمضان به عید فطر منتهی می شود، در خود مضمون و معنای متعالی و آموزنده ای دارد؛ یعنی صیام و قیام مردم و مبارزه آن ها در طول ماه رمضان با شیطان درونی و نفس اماره، اثرش این است که عیدی برای آن ها بوجود خواهد آمد که مظهر آن عید حضور مجتمع و واحد مردم در عرصه و میدان توجه به خدای متعال و ارتباط خاشعانه با اوست.

از بیانات رهبر معظم انقلاب به مناسبت عید سعید فطر

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

سوتی ِ خسته کننده



بالاخره وقت کردم بشینم پای کامپیوتر و وبلاگو آپ کنم.
این مطلب با تاخیر و صرفا جهت ثبت در خاطر و پیوستن به خاطره ها مکتوب شد.

 ********** ******** **********


چهارشنبه 10 شهریور: فردا ساعت 9.30 هفت تیر. با همه اونجا قرار گذاشتیم....
پنجشنبه : ساعت 9.45 هفت تیر .
 پیاده روی  تند  به سمت شرکت کذایی...
- کجایی؟
* من دارم میرم تا چند دقیقه دیگه می رسم شرکت!!!
* چقدر دیگه هفت تیرید؟ (ستاد هماهنگی جلسات)
* من نزدیک شرکتم (ستاد آن تایم ها)
* تقصیر من نبود....
-
- چرا نمیرسم؟؟!!
-  کجایی؟
سینما آزادی!!!
- پیدا می کنم. دارم میام
* اونجا پارک ویه !
- ساعت 10.45 و من هنوز در حال پیاده روی تند!!!

- بالاخره ساعت 11 رسیدم شرکت


- یافتم
- یافتم


۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

روزهایی که در بیمارستان گذراندیم….

این پست حاوی خاطرات 4 روز پر ماجراست و طبیعتا طولانی خواهد بود.


برای دوره ی کارآموزی امداد باید می رفتیم بیمارستان. از این که قرار بود برای چند روز هم که شده حس پرستاری و فعالیت در بیمارستان رو تجربه کنم خیلی خوشحال و بی تاب بودم…..

همگی لباس های فرم پوشیده منتظر مسئولمون بودیم تا بیاد و مشخص کنه که باید به کدوم بخش بریم.

خانوم ها زارعی، آقاشاهی، دهنوی، یوسفی، خصالی تشریف ببرین بخش ارتوپدی…

رفتیم توی بخش و به خانوم داورزنی معرفی شدیم. ایشون کمی درباره ی کارهای بخش و رفتاری که ما باید با بیماران می داشتیم توضیح داد و متذکر شد که بسیاری از بیماران این بخش سطح اجتماعی پایینی دارند، معتاد و آدم های … زیاده پس خیلی مراقب خودتون و رفتارتون باهاشون باشید.

ما رو فرستاد تا بریم اولین پانسمان رو ببینیم. پیرزنی که شکستگی ران داشت و بد تر از اون زخم بستر گرفته بود.

تخت کناری پیرزن دیگری بود که دیابت سبب قطع شدن دو انگشت پایش شده بود. دیدن این منظره اولین مخفی کاری ما در ابراز ناراحتیمون رو باعث شد...

رفتیم رادیولوژی تا پسری رو که از ناحیه ی ساق پا شکستگی داشت و تازه از اتاق عمل اومده بود به بخش منتقل کنیم. آه و ناله های این پسر منو برگردوند به دوسال و اندی پیش. بغضم گرفته بود. یاد روزهایی افتادم که با شنیدن صدای ناله ی پدرم شب را صبح و صبح را شب می کردیم. یاد روزهایی که باید در کنارمون می بود و روی تخت بیمارستان خوابیده بود. یاد عروسی که بدون پدر برگذار شد. پدری که بود. پدری که اومده بود تا خودشو برای یکی از بزرگترین روزهای زندگیش آماده کنه اما....

در تمام لحظاتی که در این بخش سپری کردم آن روزهای تلخ و شیرین مقابل دیدگانم بود. تلخی دیدن درد کشیدن یک پدر و شیرینی لطف خدا و بازگشت او که پزشکان امید از بازگشتش بریده بودند...




از اونجایی که بیان همه ی خاطرات خارج از حوصله است و یا گاهی غیر قابل بیان توی این بخش قسمت های جالب!!! رو مختصراً بیان می کنم.

( این بخش 12 اتاق داشت. 1 اتاق کودکان، 2 اتاق زنان، 9 اتاق مردان )

روز دوم:

- کی ترخیص می شم؟ کی ناهار می دن؟!

- دَمت گرم خودت جواب بده (همون بالایی)

- اتاق عمل و توصیه ی دکتر به دست کردن دستکش (مراقب باشید HIV مثبته)

- بردن فندک و مواد لازم برای کشیدن مواد به اتاق عمل و عصبانیت دکتر(همون HIV مثبته)

- خانومی که بازوش در اثر سُرخوردن در حمام شکسته بود

- گاف گنده ی دوستمون در بیان اسرار بیمار HIV به حضار اتاق کودکان

- طومار قلب (حواسمون به شوخی و سرگرم کردن رحمان بود در نتیجه نوار قلبی سه و نیم متری از او گرفتیم)

روز سوم:

- گزارش مامان سپهر از اوضاع دیشب بیمارHIV که منجر به شکایت پدر و مادرها و انتقال این بیمار به اتاقی مستقل شده بود.

- سیگار کشیدن بیمارها و همراهانشون و انکار کردن اونا با تذکر ما

- پسر تصادفی که با سرعت 183 کیلومتر با موتور مسابقه توی اتوبان تصادف کرده بود و حق رو به خودش می داد.

- عکسهایی که خاطراتمان را مصور کرد (حیاط بیمارستان)

- اولین پانسمان مستقل (ساق پا)

- دزد

- کندن پانسمان پسر با دردی که اشک از چشمانش جاری کرد

- پدر سپهر و نگرانی او از احتمال ابتلای پسرش به ایدز

روز چهارم:

http://ups.night-skin.com/uploads/89-5-1/1378114168.jpg

- دیدن زخم عفونی ساق پای پیر مرد با فیکساتور و عفونت شدید و خورنده که تمام انرژیمان را تخلیه کرد

- وجدان کاری که نیش خند بر لبان پرستاران نشاند...( آنژیوکت مرد با پلاتین در ساق پا)

- اوضاع وخیم پیرمرد و تلاش و تکاپوی پرسنل برای احیای او (نوه ی با معرفت)

- گپ و گفتگو و مشاوره!!! با بیمار HIV و توصیه به کشیدن نوعی دیگر از مواد و ترک کراک....( بیمار: سوگند. 20 ساله. ترکمن. نیمه متعهل و به قول خودش بسیار باهوش)

با وجود این که خیلی خسته بودیم دلمون نمیومد اون فضا رو ترک کنیم. اما کوله بارمون رو بستیم. کوله باری که حالا پر از تجربه، پر از خاطره، پر از احساس جدید نسبت به خودمون به دنیامون به خدامون شده بود.

شکر کردیم خدا رو به خاطر سلامتیمون. به خاطر درهایی که توی این ماه به رویمان باز کرده بود و ....

التماس دعا از همه ی دوستان مخصوصاً توی این شبهای قدر

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

هفته ای که پرستار شدم

سلام
همونطور که خیلی از دوستان اطلاع دارن این هفته من و دوست عزیزم هزار انتظار توی بیمارستان مشغولیم .
تاخیر در آپ کردن وبلاگ و یا جواب دادن به کامنت ها هم به این دلیله.
بعد از پایان این دوره وبلاگ با پستی مرتبط آپ خواهد شد.

برامون دعا کنید.
دعا کنید که با دیدن بیمارانی که دارن با درد و آه خدا رو صدا می کنن  به خودمون بیایم.
یادتونه گفتم همه ی اتفاقاتی که برامون می افته در پی حکمت خداست.
شاید رفتن ما به این فضا توی این ماه هم.....

التماس دعا

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

تمسخر



تا حالا به این قضیه که چقدر از روزمون در حال مسخره کردن دیگران و یا حتی خودمونیم فکر کردین؟؟؟

خیلی موقع ها بدون اینکه حتی خودمون متوجه بشیم و بر طبق عادت این کار رو انجام میدیم.

 
در حالی که بارها خوندیم:


 
یَا اَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا لَا یَسخَر قَومٌ مِن قَومٍ عَسَی اَن یَکُونُوا خَیرًا مِنهُم....



ای اهل ایمان مومنان هرگز نباید قومی قوم دیگر را مسخره و استهزاء کنند. شاید آن قوم که مسخره می کنند از خود آنها بهتر باشند....



در تفسیر نمونه راجب این آیه آمده است که:

مخاطب این آیه همه ی مؤمنان هستند.

قرآن به همه ی مردان و زنان مؤمن هشدار می دهد که از این عمل زشت بپرهیزند چرا که سرچشمه استهزاء و سخریه همان
حس خود برتر بینی و کبر و غرور است.

و این خود برتر بینی بیشتر از ارزش های ظاهری و مادی سرچشمه می گیرد.

در حالی که معیار ارزش در پیشگاه خداوند تقوا است و این بستگی به پاکی قلب و نیت و تواضع و اخلاق و ادب دارد.

(تفسیر نمونه، ج 22، ص 179)