۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

تجربه ای چسبناک



آخه دوست عزیز! با شخصیت! با فرهنگ! این چه کاریه ؟؟؟
ما آدامس با طعم بچگی هم که می خوریم و میریم به دوران کودکی باز یادمون نمیره که وقتی ازش سیر
 شدیم باید جایی بندازیمش که محل نشستن بنده های دیگه ی خدا نباشه....
اما متأسفانه گاهی آدمای به ظاهر متشخص کارایی می کنن که واقعا به دور از فرهنگ و ادب انسان
 متمدن قرن بیست و یکمیه....
البته برای من که تجربه شد !
تجربه تا حواسمو بیشتر جمع کنم
تا به قول یه استاد دید تیزبین و عقابی داشته باشم
تا به ظاهرغلط انداز بعضی آدما اعتماد نکنم (چه ربطی داشت؟؟؟  توجه کنید ربط داره)
البته این یک نمونه از هزاران نمونه بی فرهنگی آدما بود

که گریبان ما رو که نه گریبان چادر و مانتو و شلوار ما رو بدجوری گرفت


 *یه دیوار درست کنید مثل عکس، جوونا رو دلشون نمونه ، ادامساشونو یه جایی بچسبونن مارو گرفتار نکن...ای بابا...

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

بیدار شدم

 



بر عکس همیشه که حرفاتو می شنیدم و نمیفهمیدم چی میگی
این بار به حرفهای نگفتت خوب گوش کردم
فهمیدم. روشن شدم.


تو بهم محبت می کردی . نگرانم بودی

 

اما من فکر می کردم داری سر به سرم میذاری .
میخوای ناراحتم کنی
اما حالا بیدار شدم
ازت ممنونم
و به اندازه ی وسعت دلم دوستت دارم