۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

روزهایی که در بیمارستان گذراندیم….

این پست حاوی خاطرات 4 روز پر ماجراست و طبیعتا طولانی خواهد بود.


برای دوره ی کارآموزی امداد باید می رفتیم بیمارستان. از این که قرار بود برای چند روز هم که شده حس پرستاری و فعالیت در بیمارستان رو تجربه کنم خیلی خوشحال و بی تاب بودم…..

همگی لباس های فرم پوشیده منتظر مسئولمون بودیم تا بیاد و مشخص کنه که باید به کدوم بخش بریم.

خانوم ها زارعی، آقاشاهی، دهنوی، یوسفی، خصالی تشریف ببرین بخش ارتوپدی…

رفتیم توی بخش و به خانوم داورزنی معرفی شدیم. ایشون کمی درباره ی کارهای بخش و رفتاری که ما باید با بیماران می داشتیم توضیح داد و متذکر شد که بسیاری از بیماران این بخش سطح اجتماعی پایینی دارند، معتاد و آدم های … زیاده پس خیلی مراقب خودتون و رفتارتون باهاشون باشید.

ما رو فرستاد تا بریم اولین پانسمان رو ببینیم. پیرزنی که شکستگی ران داشت و بد تر از اون زخم بستر گرفته بود.

تخت کناری پیرزن دیگری بود که دیابت سبب قطع شدن دو انگشت پایش شده بود. دیدن این منظره اولین مخفی کاری ما در ابراز ناراحتیمون رو باعث شد...

رفتیم رادیولوژی تا پسری رو که از ناحیه ی ساق پا شکستگی داشت و تازه از اتاق عمل اومده بود به بخش منتقل کنیم. آه و ناله های این پسر منو برگردوند به دوسال و اندی پیش. بغضم گرفته بود. یاد روزهایی افتادم که با شنیدن صدای ناله ی پدرم شب را صبح و صبح را شب می کردیم. یاد روزهایی که باید در کنارمون می بود و روی تخت بیمارستان خوابیده بود. یاد عروسی که بدون پدر برگذار شد. پدری که بود. پدری که اومده بود تا خودشو برای یکی از بزرگترین روزهای زندگیش آماده کنه اما....

در تمام لحظاتی که در این بخش سپری کردم آن روزهای تلخ و شیرین مقابل دیدگانم بود. تلخی دیدن درد کشیدن یک پدر و شیرینی لطف خدا و بازگشت او که پزشکان امید از بازگشتش بریده بودند...




از اونجایی که بیان همه ی خاطرات خارج از حوصله است و یا گاهی غیر قابل بیان توی این بخش قسمت های جالب!!! رو مختصراً بیان می کنم.

( این بخش 12 اتاق داشت. 1 اتاق کودکان، 2 اتاق زنان، 9 اتاق مردان )

روز دوم:

- کی ترخیص می شم؟ کی ناهار می دن؟!

- دَمت گرم خودت جواب بده (همون بالایی)

- اتاق عمل و توصیه ی دکتر به دست کردن دستکش (مراقب باشید HIV مثبته)

- بردن فندک و مواد لازم برای کشیدن مواد به اتاق عمل و عصبانیت دکتر(همون HIV مثبته)

- خانومی که بازوش در اثر سُرخوردن در حمام شکسته بود

- گاف گنده ی دوستمون در بیان اسرار بیمار HIV به حضار اتاق کودکان

- طومار قلب (حواسمون به شوخی و سرگرم کردن رحمان بود در نتیجه نوار قلبی سه و نیم متری از او گرفتیم)

روز سوم:

- گزارش مامان سپهر از اوضاع دیشب بیمارHIV که منجر به شکایت پدر و مادرها و انتقال این بیمار به اتاقی مستقل شده بود.

- سیگار کشیدن بیمارها و همراهانشون و انکار کردن اونا با تذکر ما

- پسر تصادفی که با سرعت 183 کیلومتر با موتور مسابقه توی اتوبان تصادف کرده بود و حق رو به خودش می داد.

- عکسهایی که خاطراتمان را مصور کرد (حیاط بیمارستان)

- اولین پانسمان مستقل (ساق پا)

- دزد

- کندن پانسمان پسر با دردی که اشک از چشمانش جاری کرد

- پدر سپهر و نگرانی او از احتمال ابتلای پسرش به ایدز

روز چهارم:

http://ups.night-skin.com/uploads/89-5-1/1378114168.jpg

- دیدن زخم عفونی ساق پای پیر مرد با فیکساتور و عفونت شدید و خورنده که تمام انرژیمان را تخلیه کرد

- وجدان کاری که نیش خند بر لبان پرستاران نشاند...( آنژیوکت مرد با پلاتین در ساق پا)

- اوضاع وخیم پیرمرد و تلاش و تکاپوی پرسنل برای احیای او (نوه ی با معرفت)

- گپ و گفتگو و مشاوره!!! با بیمار HIV و توصیه به کشیدن نوعی دیگر از مواد و ترک کراک....( بیمار: سوگند. 20 ساله. ترکمن. نیمه متعهل و به قول خودش بسیار باهوش)

با وجود این که خیلی خسته بودیم دلمون نمیومد اون فضا رو ترک کنیم. اما کوله بارمون رو بستیم. کوله باری که حالا پر از تجربه، پر از خاطره، پر از احساس جدید نسبت به خودمون به دنیامون به خدامون شده بود.

شکر کردیم خدا رو به خاطر سلامتیمون. به خاطر درهایی که توی این ماه به رویمان باز کرده بود و ....

التماس دعا از همه ی دوستان مخصوصاً توی این شبهای قدر

۱۵ نظر:

  1. ســــــــــــلام

    خیلی خوب بود

    همه روز ها و همه خاطره ها

    این کندن پانسمان برای همه یه داستانی داشت....

    یادش بخیر

    خیلی زود گذشت
    چقدر دلمون تنگ میشه

    تجربه فوق العاده ای بود

    ممنون از پست خوبت
    در پناه حق

    پاسخحذف
  2. هاهاها

    خانوم دکتر یاد اون تعاریفتون از کراک افتادم

    هاهاها



    دکتری هم شغل انبیاست (برای توضیحات بیشتر به بلاگ تا اوج تشریف ببرید توضیح دادم)

    پاسخحذف
  3. سلام..
    به سلامتی تموم شد یعنی؟؟
    خداروشکر..
    من که طاقت 1 ثانیه اش هم ندارم..
    بابت این عکس بسیار بسیار مزخرفی هم که گذاشتی بعدا که ببینمت حسااااااااااابی حالتو خواهم گرفت!! یکی طلبت..
    عزیز دلم شما نمیگی یه وقت بچه این عکسو ببینه؟؟(!) یا یه بیمار قلبی؟؟ یا یه آدم دل نازکی مثل من این سینما وحشتو ببینه چه حسی بهش دست میده و چه حالی میشه؟؟
    آخه یه ذره مراعات کن دختر خوب..
    به هر حال منتظر خشم و عذابی که به زودی گریبانتو میگیره باش.. :-))
    * I love U bb*

    پاسخحذف
  4. واقعا خداروشکر به خاطر همه خوبیهاش
    سلامتیمون
    ...
    حتما دور شدن از اون فضا خیلی دلگیره براتون

    پاسخحذف
  5. خدمت تا اوج عزیز:
    سلام به روی ماهت
    آره خیلی خوب بود. حیف که زود تموم شد. البته یادمون نره اگه می خواستیم یک هفته ی دیگه به همین منوال ادامه بدیم چیزی ازمون باقی نمی موند.....
    آدما چقدر زود به اطرافیانشون عادت می کنن.....
    ممنون از حضورت و ممنون از دلگرمیت

    توی این شبای قدر خیلی یادم باش خیلی

    پاسخحذف
  6. خدمت صابر خسروی محترم:
    سلام
    جالبه ها انقدر دکتری ما امدادگرا مطرح شد که شما یادتون رفته زمانی به دکتر معروف بودید....

    به نظر من هر شغلی که در اون خدمت به خلق باشه شغل انبیاست.

    پاسخحذف
  7. خدمت new friend عزیز:
    سلااااااااااام دختر گلم
    آره تموم شد. اما ما نمی گیم خداروشکر که تموم شد ما می گیم حیف که نمیتونستیم بیشتر اونجا باشیم.....
    وقتی بری طاقتشم با خودش میاد.
    گاهی دیدن اینجور تصاویر برای آدم لازمه تا قدر سلامتیشو بیشتر از قبل بدونه . ما هم از دیدن حال بد مریضا حالمون بد می شد. اما این که شما بچه ها نباید این عکس رو ببینید درسته چون یه موقع توی خواب کابوس میبینی، جیغ می کشی و کلی عوارض بعدی.....
    راستش می خواستم قبلش بنویسم که اگه دل ندارید نبینید اما از اونجایی که وقتی به آدم همچین حرفی میزنن بیشتر کنجکاو میشه نگفتم.
    خشم و عذاب.... یوهاهاهاها....
    احتمالا خیلی زود میبینمت. منتظرم باش هانی....

    پاسخحذف
  8. خدمت سین جیم محترم:
    سلام
    همیشه بهانه ای هست برای شکر خدا. حتی در سختی ها. حتی لحظه ی مرگ....
    حالا دیگه می دونیم که کاری از دستمون بر میاد و انرژیمون داره هدر میره پس دلگیریم. دلتنگیم....

    پاسخحذف
  9. سلام عزیز دل..
    من که هر چقدر هم تو این فضاها باشم بهش عادت نمیکنم چیکار کنم دل ندارم دیگه دارلینگم!!
    خشم و عذاب که یه بلوف دوستانه بود به دل نگیر..
    ولی خواهشااز این به بعداین کارارو با هماهنگی قبلی انجام بده..
    یه همچین عکسهای دلخراشی هم اگه خواستی بذاری بذارش یه گوشه کنار جلو دست نباشه که حداقل به قول خودت آدمای کنجکاو برن ببینن..
    تو که خودت عوارضشو میدونی (کابوس و جیغ و..) چرا یه همچین رفتارهای ناشایستی ازت سر میزنه؟؟!!(!)
    شما همین جوری زبونی هم برای من توضیح میدادی بنده از صمیم قلب قدر عافیتم رو میدونستم دیگه احتیاجی به این کارا نبود عزیزم..
    وقتی میشه با صحبت قضیه روحل کرد چرا خشونت؟؟(!)
    :-)
    به امید دیدار روی ماهت..
    منتظرتم..
    Bye dear

    پاسخحذف
  10. راست میگیدا

    اما دکتری ما کجا و دکتری شما کجا !؟

    پاسخحذف
  11. جالبه ها......
    کنارت نشستمو جواب کامنتتو میدم.
    البته همین که توجیه شدی خودش کلیه.اونم چه توجیهی ....
    یو هاهاها

    پاسخحذف
  12. سلام ..
    بابا دلم ضعف رفت:(( هانی راس میگه لینک بذا برا این سینمای وحشتت گلکم:*

    از درد گفتی ..دیدن دردهای عزیزان کم از درد اونا نیست..ولی به قول پدرم الماس زیر فشار سنگینه که الماس میشه و قیمتی...
    اون اتفاق 2 سال پیش باعث شد تو اون سمانه قبل از حادثه نباشی.. و الان اون سمانه 10 روز پیش نیستی و متفاوتی .. و البته دردمند! ...دردمندتر از قبل...
    این شبها بی نهایت التماس دعای یک دوست..

    پاسخحذف
  13. خدمت حمیده عزیز:
    سلام عزیز دلم
    انشاالله که زیر فشار این دردا دوام بیاریم و یادمون نره که میشه الماس شد....
    امیدوارم این تفاوت رو به جلو باشه...

    محتاجم به دعا ای دوست

    پاسخحذف
  14. سلام

    دلم گرفته بود ...گفتم بیام و سری به بیمارستان بلاگت بزنم...
    قبول داری هر فرصتی که خدا سر راهت قرار میده بعد از اون تویی و یه عالمه امتحان از اون فرصت؟
    خدا به ما فرصتای خوبی داد تا برای چند روز هم که شده با ادمایی باشیم که کالبدهاشون برای روح بزرگشون کهنه و تنگ و محدود شده بود...
    و حالا این شبا...این روزا...کاش می دانستی اندوه شمعدانی های خسته را...
    سفر سلامت

    پاسخحذف
  15. خدمت او عزیز:
    سلام عزیزم
    اول بگم که خیلی خوشحال شدم اینجا دیدمت
    بیمارستان بلاگم اگرچه به نظر بعضیا خشنه اما پر از احساس ِ
    مگه می شه قبول نداشته باشم....
    من اعتقاد دارم خدا بنده هاییش رو که بیشتر دوست داره بیشتر محک میزنه. و سربلند از این امتحانات بیرون اومدن یعنی یه قدم به خدا نزدیک شدن یعنی بیشتر عاشق شدن. یعنی به امتحان بزرگتری نزدیک شدن....
    یادته اولش که می خواستیم بریم دوره ی بیمارستان گفتیم نه توی ماه رمضان نمیریم اما. اما وقتی رفتیم و موقع انتخاب شد مهر بر لب هامون زدن....
    اندوه.... نخور.... تو پویایی پس در حرکت باش..... جنب و جوش روزهای پر تجربه را فراموش نکن.... روزهایی پر تلاش برای یافتن خود گم کرده مان.....
    ره آور سفر فراموش نشود

    پاسخحذف